سفارش تبلیغ
صبا ویژن

***معنای دیـــــــدن***

خیلی قشنگ بود اگه که میشد آدمای حرفای دلشو بتونه به زبون بیاره....

امروز مامانمو دیدم که داره گریه میکنه....

یهو دلم پر کشید براش...

رفتم کنارش گفتم چی شده؟؟ چرا داری گریه میکنی!!!

گفتش هیچی باز توی خونه تنها میشم همهتون میرین دنباله کاراتون انگار نه انگار

آخه بعد از مجلس داداشم کم کم همه رفتن

روزه اول خاله ها روز دوم آشناها و ....

داداشمم که خودش گرفتاره همین الانش که اینجاست بیشتره وقتا خونه همسرشه

منم که فردا به خاطره کارم باید برم تا چند روز نیستم بعدم که بیام باز باید برم مشهد 

حسابی درگیر میشم....

بدجوری دلم واسش سوخت 

دوست داشتم بمیرم ولی این صحنه رو نمیدیدم...

اولین باری بود که نمیتونستم قانعش کنم....

خودم بدجوری بغض کرده بودم

انگار یکی داشت دلمو چنگ میزد...

گریه هاشو که کرد آروم شد بلند شدم خودم اومدم توی حیاط زار زار گریه کردم...

مدتها بود اینطوری گریه نکرده بودم

دلم میخواست برم بغلش کنم تا آروم بشم....

مامان به خاطره روزایی که باید کنارت میبودم و حواسم نبوده منو ببخش قول میدم از این به بعد حواسم بیشتر بهت باشه

قول میدم تنهات نذارم

****** به سلامتی همه مادرای دنیا که وقتی غذا سر سفره کم باشه اولین نفری هستن که از اون غذا دوست ندارن******


نوشته شده در شنبه 91/6/18ساعت 10:28 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak