سفارش تبلیغ
صبا ویژن

***معنای دیـــــــدن***

دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده... 

خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم... 

به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.... 

دوباره می خواهم به سوی تو بیایم...

تو را کجا می توان دید؟ 

در آواز شب آویزهای عاشق؟ 

در چشمان یک عاشق مضطرب؟ 

در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟ 

دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم... 

و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی...

ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم... 

کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم...

می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به دنیا نیایند...

می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود... 

می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد و تازه ترین شعرم به تو هدیه نشود... 

دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم... 

دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد... 

دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم...
دوباره شب،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود...

دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته...

دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت...

                                دوباره من و یک دفتر خاطره...

     


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/29ساعت 3:32 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |

اینجا هوا هماننده دلم بارانی شده

مثل من دلش گرفته داره گریه میکنه...

روی تختم دراز کشیدم کنار پنجره خیره به ساعت روی دیوار نمایانگر  دیر وقتی از شبه

پنجره را باز کردم نسیم خنکی صورتم را نوازش میداد...

بی درنگ چترم را برداشتم و بی آنکه بدانم چه وقت است بیرون رفتم

در را باز کردم هوا خیلی تاریک بود اول دلهره گرفتم اما باز هم به بیرون پریدم

اندکی که گذشتم چترم را بستم و زیره باران قدم زدم

این کار را به شدت دوست داشتم........


نوشته شده در جمعه 91/4/2ساعت 10:2 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |

 

 

 زندگی دفتری از خاطره هاست 

یک نفر در دل شب

یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست

یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد

ما همه همسفریم

پس بیا با هم مهربانتر باشیم


نوشته شده در شنبه 91/3/6ساعت 6:15 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار

انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن

اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار

با تار و پود این شب باید غزل ببافم

وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار

دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست

بار ترانه ها را از دوش عشق بردار

بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم

دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار

وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد

پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار

شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود

کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار

از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس

از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار


نوشته شده در شنبه 91/2/2ساعت 12:49 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak