سفارش تبلیغ
صبا ویژن

***معنای دیـــــــدن***

بیا ای بی وفای من

و امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی

که ویران شد

برایت قصه ها دارم

تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی

و امشب آخرین اندوه من مهمان توست

بیا نامهربان

و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن

چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم

و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود

قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود

که من در وصف چشمانت

کلامی سهل بنویسم

درون شعر های من

همیشه نام و یادت بود

درون قصه های من

همیشه قهرمان بودی

ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر

تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من

درون قصه هایم ، قهرمانهارا

به خون خواهم کشید آخر

و دیگر شعرهایم بوی خون دارد

ببخش ای خاکی خسته

اگر امشب به میل من

کنارم تا سحر بیدار ماندی

برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم

که امشب میزبان

رنج من گشتی

«خداحافظ»

برای آخرین لحظه «خداحافظ ....!؟»


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 1:31 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |

اینقدر از این دنیا زخم خوردم که دیگه به خودمم اعتماد ندارم....

واقعا به سلامتیه دوستانی که پشت سر آدم همونی هستن که جلویه روشون هستن

واقعا دوستای خوب خیلی کم شدن

دلم شکسته...

حوصله خودمم ندارم جدیدا

احساس میکنم خودمم دارم به خودم خیانت میکنم

شدیدا کم حوصله و زود رنج شدم

میتونم به همه کمک کنم اما نمیتونم به خودم کمک کنم

اینقد که پشته سره هم کار بود و منم تویه همش مطابق معمول شرکت میکردم

احساس میکنم بریدم

بعدشم که آدمایه نامرد و خیانت کار میبینم کمرم میشکنه شاید نیاز به یک آرامشه ابدی دارم....


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/16ساعت 1:18 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |

 

 

نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی

گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی

شرمسار توام ای دیده، ازین گریه خونین

که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی


ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد

وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی


وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان

که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی


مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل

که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی


عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت

برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی


خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور

الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی


چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری

که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی


شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق

به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/12ساعت 1:14 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak