سفارش تبلیغ
صبا ویژن

***معنای دیـــــــدن***

 

 

برام دعا کن عشق من، همین روزا بمیرم ...


 آخه دارم از رفتنت بدجوری گُر میگیرم ...


 دعا کن که این نفس،تموم شه تا سپیده ...


 کسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر کشیده ...

 این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ...


آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...


گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...


 من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...

 اگه یه روز برگشتی و گفتن فلانی مرده ...


بدون که زیر خاک سرد حس نگاتو برده

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/12ساعت 1:31 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |

 

اگر بینم که غمگینی زچشمان سیاهت اشک می ریزد

 

چنان فریاد خواهم زد که بنیادش بر اندازم!!

اگر بینم که غمگینی و نگاهت سرد و خاموش است  

زمین و آسمان را زیر ورو سازم !!           

اگر بینم که غمگینی و به قلبت آیه های یاًس بنشسته

روم پیش خدا خواهم مرا زندانی زندان غم های جهان سازد              

 تورا آزاد سازم!!                     

اگر بینم که غمگینی روم بر آسمان  برعرش جنگل های بی پایان

بر عمق سرد...درپاک کلید و رمز خوشبختی عالم را بدست آرم...  

دوستت دارم ای انکه مرا نشناختی و نخواهی شناخت... 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/12ساعت 1:6 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |

در کشاکش شبهای بی ستاره و روزهای ابری .......... چشمانم هنوز دنبال اثری از او  
 می گردد ........ نشانه ای که مرا رهنمون شود بسوی آنچه با تمام  وجود می طلبم .

از حصار تنهائیم که بیرون می خزم.......... سرما تا مغز استخوانم پیش می رود و چنان 

 سردم می شود که گویا  هرگز گرم نخواهم شد ........ اما باز هم می خواهم به دنبال

 آن  بی نشان تمام شهر غربت را زیرورو کنم ......با فشار هر قدم بر روی سنگفرشهای

 کوچه های خالی از عبور .. صدای  فریاد  برفها گوشم را پر می کند و  ناله وحشی باد ..

 دلم را مصمم به  یافتن آن گمشده همچنان می روم ............  نمی دانم چه ساعتی   

 از شب  است  و  نمی دانم چقدر راه را پیموده ام ... اما اکنون اینجا آسمان آبی است

 ستاره ها چشمک زنان به چشمان مشتاق من لبخند می زنند ......... و ماه با  همان
  چهره  صبور و ثابت  همیشگی  ردّ  پای خسته مرا  بر روی  برفها دنبال  می کند و من 

  همچنان می روم ...در گوشه ای از سیاهی شب پرتویی است از مهتاب .. راه باریکی 

  را بسوی  افق ... روشن می کند و من با تمام وجود.... بسوی دست نقره فام مهتاب 

 می روم ... اینجا چقدر گرم است و چقدر روشن  و روی برفها چه ردّ  زیبا و درخشانی تا

 طلوع خورشید کشیده شده است .....
  

                           ردّ پایی از عشق که مرا تا کلبه نور می برد ........


نوشته شده در یکشنبه 91/6/12ساعت 12:57 صبح توسط ز.ا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak