سفارش تبلیغ
صبا ویژن

***معنای دیـــــــدن***


بده دستاتو به من تا باورم شه پیشمی 

میدونم،خوب میدونی تو تارو پود و ریشمی

تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من

چرا من نگذرم از یک پوست و خون به اسمه تن

توی خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم

ممنوم اجازه دادی با تو زندگی کنم

نمیدونم چی بگم که باورت شه جونمی

توی این کابوس درد رویای مهربونمی

میدونی با تو پرم از شعر وستاره

میدونی بی تو لحظه حرمتی نداره

میدونی در تواین خدا بوده که تونسته گله عشقو بکاره

وقتی حتی پیشمی دلم برات تنگ میشه باز

عشقه تــــــــــــــــو توی لحظه هام خاطره ساز و قصه سااز

به جونه خودت که بی تو از نفس هم سیر میشم

نمیدونم چی میشه بدجوری گوشه گیر میشم

ممنونم که بچه بازی هامو طاقت میکنی

هر چقدر بد میشم اما تـــــــــــــــو نجابت میکنی

هر کجایه دنیا باشم با منی و در منی

نگرانه حال و روزم بیشتر از خوده منی


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 3:27 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |

 

حرفهای آخرت را زدی و رفتی ؟

میگذاشتی  من نیز حرفهایم را برایت بگویم

لحظه ای صبر میکردی تا برای آخرین بار چشمهایت را ببینم ،

حتی اگر شده در خیالم دستهایت را بگیرم

چه راحت شکستی دلم را ، حتی نشنیدی یک کلام از حرفهایم را ،

چه راحت پا گذاشتی بر روی دلم ،حالا من مانده ام و تنهایی و یک دریای غم

چه آسان دلکندی از همه چیز ، نه دیگر بی تو در این دنیا جای من نیست ...

به جا ماند خاطره های شیرین در لحظه های با هم بودنمان

 و همه ی این خاطره ها در یک لحظه بر باد رفت ...

فکرش را هم نمیکردم این روز بیاید ،

همیشه فکر میکردم فردا دوباره لحظه دیدارمان بیاید...

این روزها خیلی دلم گرفته ، سردرگم و بی قرارم ،

حس میکنم آخرین روزهاست و در این لحظه ها حتی میتوانم نفسهایم را بشمارم...

نفسهایی که دیگر در هوای تو نیست ،

ثانیه هایی که به یاد تو است و در کنار تو نیست ،

لحظه هایی که حتی به خیال تو نیست ...

تا قبل از آمدنت ، داشتنت برایم رویا بود ،

با همان رویا سر میکردم زندگی ام را ، تا تو آمدی ....

حقیقت شد آن رویای شیرین ، تا تو رفتی ،

کابوس شد آن لحظه های شیرین و اینجاست

که دیگر حتی رویای تو نیز دلم را خوش نمیکند ،

اینجاست که تنها تو را میخواهم نه نبودنت را...

حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟

صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ،

حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی ...

گفتی خداحافظ و رفتی ، چقدر تو بی وفا هستی.... 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/19ساعت 3:0 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |

خیلی قشنگ بود اگه که میشد آدمای حرفای دلشو بتونه به زبون بیاره....

امروز مامانمو دیدم که داره گریه میکنه....

یهو دلم پر کشید براش...

رفتم کنارش گفتم چی شده؟؟ چرا داری گریه میکنی!!!

گفتش هیچی باز توی خونه تنها میشم همهتون میرین دنباله کاراتون انگار نه انگار

آخه بعد از مجلس داداشم کم کم همه رفتن

روزه اول خاله ها روز دوم آشناها و ....

داداشمم که خودش گرفتاره همین الانش که اینجاست بیشتره وقتا خونه همسرشه

منم که فردا به خاطره کارم باید برم تا چند روز نیستم بعدم که بیام باز باید برم مشهد 

حسابی درگیر میشم....

بدجوری دلم واسش سوخت 

دوست داشتم بمیرم ولی این صحنه رو نمیدیدم...

اولین باری بود که نمیتونستم قانعش کنم....

خودم بدجوری بغض کرده بودم

انگار یکی داشت دلمو چنگ میزد...

گریه هاشو که کرد آروم شد بلند شدم خودم اومدم توی حیاط زار زار گریه کردم...

مدتها بود اینطوری گریه نکرده بودم

دلم میخواست برم بغلش کنم تا آروم بشم....

مامان به خاطره روزایی که باید کنارت میبودم و حواسم نبوده منو ببخش قول میدم از این به بعد حواسم بیشتر بهت باشه

قول میدم تنهات نذارم

****** به سلامتی همه مادرای دنیا که وقتی غذا سر سفره کم باشه اولین نفری هستن که از اون غذا دوست ندارن******


نوشته شده در شنبه 91/6/18ساعت 10:28 عصر توسط ز.ا نظرات ( ) |


 Design By : Pichak