هر چقدر هم که بگویی : تنهایی خوب نیست ... زندگی پاک کند ... به تنهایی و بدون تو روزگار میگذرانم ؛ ناراحت نباش ، این روزها همه کمکم میکنند باور کنم : تنهایی خوب است ...
برام دعا کن عشق من، همین روزا بمیرم ... این آخرین باره عزیز،دستامو محکمتر بگیر ... اگه یه روز برگشتی و گفتن فلانی مرده ...
نالم از دست تو ای ناله که تاثیر نکردی اگر بینم که غمگینی زچشمان سیاهت اشک می ریزد چنان فریاد خواهم زد که بنیادش بر اندازم!! اگر بینم که غمگینی و نگاهت سرد و خاموش است زمین و آسمان را زیر ورو سازم !! اگر بینم که غمگینی و به قلبت آیه های یاًس بنشسته روم پیش خدا خواهم مرا زندانی زندان غم های جهان سازد تورا آزاد سازم!! اگر بینم که غمگینی روم بر آسمان برعرش جنگل های بی پایان بر عمق سرد...درپاک کلید و رمز خوشبختی عالم را بدست آرم... دوستت دارم ای انکه مرا نشناختی و نخواهی شناخت...
در کشاکش شبهای بی ستاره و روزهای ابری .......... چشمانم هنوز دنبال اثری از او از حصار تنهائیم که بیرون می خزم.......... سرما تا مغز استخوانم پیش می رود و چنان سردم می شود که گویا هرگز گرم نخواهم شد ........ اما باز هم می خواهم به دنبال آن بی نشان تمام شهر غربت را زیرورو کنم ......با فشار هر قدم بر روی سنگفرشهای کوچه های خالی از عبور .. صدای فریاد برفها گوشم را پر می کند و ناله وحشی باد .. دلم را مصمم به یافتن آن گمشده همچنان می روم ............ نمی دانم چه ساعتی از شب است و نمی دانم چقدر راه را پیموده ام ... اما اکنون اینجا آسمان آبی است ستاره ها چشمک زنان به چشمان مشتاق من لبخند می زنند ......... و ماه با همان همچنان می روم ...در گوشه ای از سیاهی شب پرتویی است از مهتاب .. راه باریکی را بسوی افق ... روشن می کند و من با تمام وجود.... بسوی دست نقره فام مهتاب می روم ... اینجا چقدر گرم است و چقدر روشن و روی برفها چه ردّ زیبا و درخشانی تا طلوع خورشید کشیده شده است ..... ردّ پایی از عشق که مرا تا کلبه نور می برد ........
تنهایی خوب است؛
هم من و هم تو میدانیم که:
ولی چه میتوان کرد وقتی خوبی نمانده تا به تنهایی ، واژه تنهایی را از تخته سیاه
آخه دارم از رفتنت بدجوری گُر میگیرم ...
دعا کن که این نفس،تموم شه تا سپیده ...
کسی نفهمه عاشقت، چی تا سحر کشیده ...
آخه تو که داری میری،به من نگو بمون نمیر ...
گاهی بیا یه باغ سبز،درش بروت بازه هنوز ...
من با تو سوختم نازنین،باشه برو با من نسوز ...
بدون که زیر خاک سرد حس نگاتو برده
گر چه او کرد دل از سنگ تو تقصیر نکردی
شرمسار توام ای دیده، ازین گریه خونین
که شدی کور و تماشای رخش سیر نکردی
ای اجل گر سر آن زلف درازم به کف افتد
وعده هم گر به قیامت بنهی دیر نکردی
وای از دست تو ای شیوه عاشق کش جانان
که تو فرمان قضا بودی و تغییر نکردی
مشکل از گیر تو جان در برم ای ناصح عاقل
که تو در حلقه زنجیر جنون گیر نکردی
عشق همدست به تقدیر شد و کار مرا ساخت
برو ای عقل که کاری تو به تدبیر نکردی
خوشتر از نقش نگارین من ای کلک تصور
الحق انصاف توان داد که تصویر نکردی
چه غروریست در این سلطنت ای یوسف مصری
که دگر پرسش حال پدر پیر نکردی
شهریارا تو به شمشیر قلم در همه آفاق
به خدا ملک دلی نیست که تسخیر نکردی
می گردد ........ نشانه ای که مرا رهنمون شود بسوی آنچه با تمام وجود می طلبم .
چهره صبور و ثابت همیشگی ردّ پای خسته مرا بر روی برفها دنبال می کند و من
Design By : Pichak |